یادداشتی دربارهی شخصیت «راسکولنیکوف» در کتاب جنایت و مکافاتِ فئودور داستایِفسکی و نگاهی کلاسیک به تاریکخانهی ذهن یک جنایتکار
بیانیهای از راسکولنیکف در بخش پایانی کتاب جنایت و مکافاتِ فئودور داستایفسکی، ویژگیهای ذهن یک جنایتکار را بهطرز چشمگیری عیان میسازد. شخصیتِ مجرمی که داستایفسکی او را هنرمندانه خلق کرده است، نگاه معصومانهای به خود دارد و نقصان اصلی خویش را تنها آن حماقتی میداند که در نهایت او را گرفتار ساخته است. راسکولنیکوفِ قاتل، حتی پشت میلههای سرد و پولادینِ زندان، ابدا خود را یک «جنایتکار» نمیداند. او به همبندان خود، به سیاقی مینگرد که گویی آنها از گونهای متفاوت زاده شدهاند.
چیزی که هر لحظه بر حیرتِ راسکولنیکوف میافزود، شکافِ رنجآور و دهشتناکی بود که مابین او و دیگران پدیدار شده بود. در حالی که یاس و سفاهت وجودش را فرا گرفته بود، از حُکمی که آن را برآمده از یک اعتقادِ کورکورانه میدانست، بیاندازه اندوهناک بود.
من، در طول دهههای اخیر، با مردان و زنانی که پشت میلههای زندان گرفتار آمده بودند، گفتوگو کردهام. بسیاری از آنها خود را مستحقِ اسارت نمیدانستند. آنها، درست مانند راسکولنیکوف، باور داشتند که تنها یک «اشتباه ساده» مرتکب شدهاند؛ تنها یک اشتباه!
برای راسکولنیکوف، این «اشتباه» کشتنِ دیگری بود و برای مردی که با او مصاحبه کردم، این «اشتباه» (بهزعمِ خودش) یک فقره تجاوز بود.
از نظر یک زن جوان، «اشتباه» فروختن مواد مخدر به یک افسر پلیسِ مخفی بود. آن زن باور داشت که «آدمِ زندان» نیست و مابین او و دیگر زنانِ زندانی کوچکترین شباهتی وجود ندارد. او یک مادر بود؛ مادری که تمام تلاش او در راستای فراهم ساختن یک زندگی برای دختر شیرخوارش بود.
زنِ دیگری که شوهرش را به قتل رسانده بود، میگفت: «این شهر، در تمام این سالها، تا توانسته شکمش را با مالیات امثالِ من پُر کرده است؛ خیالی نیست! حالا که در زندان هستم، وقت آن رسیده است تا اسکناسهایم را دانهدانه از خرخرهی آنها بیرون بکِشم!»
حتی آن زن نیز مانند راسکولنیکوف، هیچ وجه اشتراکی بین خود و دیگر زندانیان مشاهده نمیکرد. او به واسطهی فعالیتهای هنری، مهارتهایش در باغبانی و دیگر استعدادهایش، سرِ سوزنی از قتل همسرش پشیمان نبود و آن قتل را تنها از نظرِ قانون، جُرم میدانست.
راسکولنیکوف، اقدام خود را یک عمل «ساده» میداند؛ عملی که بهزعم او، به «بلاهتی همراه با مجازات» منجر شد. داستایفسکی در این رابطه مینویسد: «تنها در این مورد بود که راسکولنیکوف، مجرم بودن خود را تشخیص داد؛ زمانی که در نهایت ناکام ماند و به جُرمِ خود اعتراف کرد.»
این موضوع، در مورد اغلب مجرمان نیز صدق میکند؛ از آنجایی که پشیمانی اساسیِ آنها بابت کاری که انجام دادهاند یا آسیبی که به دیگری رساندهاند، نیست؛ بلکه تنها حسرت آنها این است که چرا دستگیر شدهاند.
راسکولنیکوف میگفت: «لااقل خود میدانم که وجدانم آرامِ آرام است؛ این یک جنایتِ قانونی بود. البته که میدانم قانون، شکسته و خونی ریخته شده است.» از دیدگاه راسکولنیکوف، آنهایی کارشان را درست انجام دادهاند که بابت قانونشکنی خود گرفتار نشدهاند، زیرا از نظر او، این افراد در مسیر تخطی خود «محق» بودهاند. از آنجایی که راسکولنیکوف در این مسیر شکست خورد، غرورش بهسرعت جریحهدار شد و همین غرورِ زخمناک بود که او را بیمار ساخت.
افرادی که در زمینهی توانبخشیِ جنایی و موضوعات مرتبط با آن فعالیت میکنند، باید به هشدار داستایفسکی در رابطه با گستردگی فرآیندِ تغییر توجه کنند. داستایفسکی از شروعِ یک داستان جدید سخن میگوید؛ داستانِ تجدید تدریجیِ یک انسان، عزیمتِ او از جهانی به جهان دیگر و آغازِ یک زندگیِ ناشناختهی جدید… و این عینا همان چیزی است که مستلزمِ رخ دادنش، تغییر یا توانمندسازی است. از بین بردن بخش عمدهای از خود (از نظرِ شناختی) و بهعنوان یک جنایتکار، میتواند به طور تدریجی منجر به راه یافتن به یک «زندگی ناشناختهی جدید» شود.
منبع مقاله:
مترجم: مجید صادقحسینی